آنقدر مطلب و حرف و حدیث در این مملکت هست که نمی توان تصمیم گرفت راجع به کدامش اولتر نوشت. حتی گاهی اوقات کار به جایی می رسد که هر چه فکر می کنم نمی توانم تصمیم بگیرم راجع به چه چیزی بنویسم. و حقیقتش را بخواهید بعضی وقتها فکر می کنم اصلاً چرا باید بنویسم. چرا باید سعی کنم که پیاپی مطالبی را برای نوشتن فراهم کنم تا شاید دیگرانی بخوانند یا نخوانند. ولی هر کار می کنم نمی شود ننوشت.
سالیانی قبل وبلاگ نویسی را شروع کردم. آن زمانها هم با نام مستعار می نوشتم اما سبک و موضوعات فرق می کرد. بیشتر شعر و نثر ادبی می نوشتم (این هم بماند که از شعر و ادب بسیار کم بهره ام) اما اینک در این وبلاگ رویکردی اجتماعی برگزیده ام.
چرایش هم شاید در این باشد که آن زمانها برخی از دوستانم تأکید می کردند که فلانی، تو باید در مملکت خودت وارد عرصه سیاست شوی چون استعدادش را داری. حال اینکه آنها از کجا به این استعداد پی برده بودند: والله اعلم. هر چند بنده از وادی سیاست امروزی دنیا تنفر دارم و حوصله حضور در صحنه های سیاسی را ندارم، اما مشتاق شنیدن مباحث سیاسی هستم. این هم یکی از نقایص و شاید یک تضاد است که آدم مشتاق دانستن چیزی باشد که از آن تنفر دارد!
بگذریم. اما اینکه چه شد که دوباره رو به وبلاگ آوردم. روزی از روزهای سال گذشته همانگونه که با خودم خلوت کرده و به یاد گذشته ها و فعالیتهای ایام جوانی افتاده بودم، احساس کردم که از وادی زندگی اجتماعی به دور افتاده ام و آن احساس زنده بودن و وجود و حضور داشتن از زندگی ام رخت بربسته. و به واقع می دیدم که جز کار و شغلی که دارم، چیز دیگری مرا با سایر انسانهای اطرافم پیوند نداده. انسان با همان پیوندهای اجتماعی است که رشد می کند و بالنده می شود. اما حصار کار و روزمرگی گاهی خیلی بالا رفته و افق دید فرد را مسدود می کند و همان چهاردیواری خود را به عنوان دنیای اطراف در ذهن افراد می قبولاند طوری که خود فرد هم متوجه نمی شود.
هر چند این چیزها لازمه زنده بودن است اما زندگی تنها به معنی زنده جانی کردن نیست. تصوری که اغلب ما از زندگی داریم متأسفانه زنده «جانی» است نه زنده «گانی».
و همین افکار بود که نهایتاً دوباره مرا به خود آورد و تصمیم گرفتم با توجه به شرایط و مقتضیات موجود پا به عرصه زندگی اجتماعی نیز بگذارم و از وبلاگ نویسی شروع کردم. امیدوارم این عرصه مجالی برای رشد خودم نیز باشد.
تا دستان گرم و مهربان شما خوانندگان چگونه یار و مددکار این حقیر باشد ...
موفق باشید و پایدار بمانید
سالیانی قبل وبلاگ نویسی را شروع کردم. آن زمانها هم با نام مستعار می نوشتم اما سبک و موضوعات فرق می کرد. بیشتر شعر و نثر ادبی می نوشتم (این هم بماند که از شعر و ادب بسیار کم بهره ام) اما اینک در این وبلاگ رویکردی اجتماعی برگزیده ام.
چرایش هم شاید در این باشد که آن زمانها برخی از دوستانم تأکید می کردند که فلانی، تو باید در مملکت خودت وارد عرصه سیاست شوی چون استعدادش را داری. حال اینکه آنها از کجا به این استعداد پی برده بودند: والله اعلم. هر چند بنده از وادی سیاست امروزی دنیا تنفر دارم و حوصله حضور در صحنه های سیاسی را ندارم، اما مشتاق شنیدن مباحث سیاسی هستم. این هم یکی از نقایص و شاید یک تضاد است که آدم مشتاق دانستن چیزی باشد که از آن تنفر دارد!
بگذریم. اما اینکه چه شد که دوباره رو به وبلاگ آوردم. روزی از روزهای سال گذشته همانگونه که با خودم خلوت کرده و به یاد گذشته ها و فعالیتهای ایام جوانی افتاده بودم، احساس کردم که از وادی زندگی اجتماعی به دور افتاده ام و آن احساس زنده بودن و وجود و حضور داشتن از زندگی ام رخت بربسته. و به واقع می دیدم که جز کار و شغلی که دارم، چیز دیگری مرا با سایر انسانهای اطرافم پیوند نداده. انسان با همان پیوندهای اجتماعی است که رشد می کند و بالنده می شود. اما حصار کار و روزمرگی گاهی خیلی بالا رفته و افق دید فرد را مسدود می کند و همان چهاردیواری خود را به عنوان دنیای اطراف در ذهن افراد می قبولاند طوری که خود فرد هم متوجه نمی شود.
هر چند این چیزها لازمه زنده بودن است اما زندگی تنها به معنی زنده جانی کردن نیست. تصوری که اغلب ما از زندگی داریم متأسفانه زنده «جانی» است نه زنده «گانی».
و همین افکار بود که نهایتاً دوباره مرا به خود آورد و تصمیم گرفتم با توجه به شرایط و مقتضیات موجود پا به عرصه زندگی اجتماعی نیز بگذارم و از وبلاگ نویسی شروع کردم. امیدوارم این عرصه مجالی برای رشد خودم نیز باشد.
تا دستان گرم و مهربان شما خوانندگان چگونه یار و مددکار این حقیر باشد ...
موفق باشید و پایدار بمانید
0 comments:
ارسال یک نظر