سلام
این روزها اوضاع داخلی ایران به شدت متشنج است. اما من فعلاً نمی خواهم راجع به این موضوع بنویسم. فعلاً گرفتاری ها و مشکلات خودمان را دریابیم. در یک وقت نه چندان دور به خارج از مملکت هم خواهم پرداخت.
1- در محله ما یک سطل یا همان صندوقی وجود دارد که علی القاعده مردم باید زباله ها و کثافات خود را در آن بریزند. البته مردم به این صندوق رجوع می کنند، اما کثافاتی که دور و اطراف این صندوق دیده می شود بیشتر از کثافاتی است که داخل صندوق است.
2- یکی روز یکی از دوستان را دیدم که کثافات خود را به جای اینکه در داخل صندوق کثافات بیاندازد، آن را بیست متر نزدیک تر و در سر چهار راهی انداخت. البته ناگفته نماند که آن چهار راهی هم مملو از زباله است و هیچ سطل یا صندوق زباله ای نیز در آنجا گذاشته نشده. وقتی برگشت به او اعتراض کردم که آخر سطل زباله بیست متر دورتر است، می مردی بیست متر بیشتر راه می رفتی و زباله را داخل زباله دان می انداختی؟ نگاهی کرد و گفت: بله. ممکن بود بمیرم. پرسیدم یعنی چه؟ گفت: «آخر در نزدیک همان زباله دانی که زباله های بیرونش خیلی بیشتر از زباله های داخلش هست، تعدادی بدمعاش بیکار دائماً نشسته اند و نمی گذارند کسی زباله هایش را در آنجا خالی کند. می گویند این زباله دانی از ما است و کسانی که خانه هایشان پنجاه متر دورتر هست باید زباله هایشان را جای دیگری خالی کنند. یک بار هم نزدیک بود مرا لت و کوب کنند چون زباله ها را داخل سطل زباله انداخته بودم.» در حالی که در تحیر مانده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، به ذهنم رسید که در این مملکت بی سر و صاحب چه چیزهایی صاحب پیدا می کند.
ما مردم آبروی هر گونه فرهنگ شهر نشینی را برده ایم.
1 comments:
درود،
گاه گاه نمی دانی در واکنش به بعضی حرفها بخندی یا بگریی
ارسال یک نظر