۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

همین که هست، می خواهی بخواه، نمی خواهی به ما چه

از وبلاگ گفتنی ها (افغان نوشت)
نوشته: افغان بلاگر
اولاً اینکه سفری در پیش رو دارم. اگر زنده برگردم که باز هم خواهم نوشت. اگر هم برنگشتم که مرا حلال کنید و اگر از من بدی یا دلخوری دارید سعی کنید ببخشید یا با فحش و ناسزا در همین دنیا دلتان را خالی کنید و کار را به آن دنیا مگذارید که حساب پس دادن ما و شما بسی سخت است.
دیگر اینکه چند مدت پیش اتفاقی برایم رخ داد که بی ارتباط با سفر نیست. دقیقاً همان زمان که بحث کاهش قیمت تکتهای شرکت های هواپیمایی مطرح شد، رفتم که بلیط هرات – کابل را بخرم. شرکت کام ایر قیمت خود را هنوز کاهش نداده بود و آریانا هم همچنین. فردی که در شرکت آریانا تکت می فروخت به من گفت که امروز قیمت 5000 افغانی است اما ممکن است قیمت کاهش یابد. چون پروازت برای چند روز آینده است بهتر است صبر کنی. من هم رفتم و دو روز قبل از حرکت تکت خریدم به قیمت 3500 افغانی. خوشحال از اینکه قیمت ها پایین آمده، دو روز بعدش وسایل خود را برداشته و در موعد مقرر در فرودگاه هرات حاضر شدم....

پست 71: همین که هست، می خواهی بخواه، نمی خواهی به ما چه

اولاً اینکه سفری در پیش رو دارم. اگر زنده برگردم که باز هم خواهم نوشت. اگر هم برنگشتم که مرا حلال کنید و اگر از من بدی یا دلخوری دارید سعی کنید ببخشید یا با فحش و ناسزا در همین دنیا دلتان را خالی کنید و کار را به آن دنیا مگذارید که حساب پس دادن ما و شما بسی سخت است.
دیگر اینکه چند مدت پیش اتفاقی برایم رخ داد که بی ارتباط با سفر نیست. دقیقاً همان زمان که بحث کاهش قیمت تکتهای شرکت های هواپیمایی مطرح شد، رفتم که بلیط هرات – کابل را بخرم. شرکت کام ایر قیمت خود را هنوز کاهش نداده بود و آریانا هم همچنین. فردی که در شرکت آریانا تکت می فروخت به من گفت که امروز قیمت 5000 افغانی است اما ممکن است قیمت کاهش یابد. چون پروازت برای چند روز آینده است بهتر است صبر کنی. من هم رفتم و دو روز قبل از حرکت تکت خریدم به قیمت 3500 افغانی. خوشحال از اینکه قیمت ها پایین آمده، دو روز بعدش وسایل خود را برداشته و در موعد مقرر در فرودگاه هرات حاضر شدم.
کم کم مسافرین دیگر نیز آمدند و در بین صحبتها حرف بر سر قیمت تکت ها شد. سه نوع قیمت دیده می شد. آنهایی که تا سه روز قبل خریده بودند 5000 افغانی، آنهایی که دو روز قبل خریده بودند 3500 افغانی و آنهایی که روز قبل خریده بودند 4500 افغانی پرداخته بودند. پس از مدتی مسؤولین شرکت آمدند و چک کردن شروع شد.
در همین اثنا اعلان کردند که هر کس تکت به قیمت 3500 افغانی خریده باید صبر کند. من و چند نفر دیگر هم مجبور شدیم منتظر بمانیم. تقریباً تمام مسافرین دیگر کارشان تمام شده بود و در محل نشسته و ایستاده بودیم که مسؤولین اعلان کردند که در قیمت تکت های فروخته شده به مبلغ 3500 افغانی تغییرات آمده و مسافرین باید مبلغ 1000 افغانی دیگر بپردازند. تعجب کردیم. یکی پرسید چرا این تغییرات را قبلاً اعلان نکرده اید. گفتند ما هم بی تقصیریم و دست ما نبوده. یکی دیگر گفت فرض کنید الآن یکی از ما پولی در جیبش نمانده که بخواهد 1000 افغانی دیگر بپردازد. تکلیف چیست؟
با کمال تعجب فرموند مشکلی نیست، ما تکتش را باطل می کنیم و پولش را پس می دهیم. با گفتن این دلیل عده ای عصابی شده و با حالت تندتری پرسیدند مگر ملت مسخره شما هستند که هر زمان بخواهید پولشان را پس بدهید و هر زمان بخواهید زیاد بگیرید. پس این زمانی که از ایشان تلف کرده اید چه می شود. کسی که بنا به هر دلیلی پولی در جیبش نیست باید پس برگردد؟ اما به هر صورت گوش آنها بدهکار این حرفها نبود و آخرین حرفشان این بود که ما مأموریم و معذور.
نکته جالب دیگر اینجا بود که عده ای که تکت 5000 افغانی خریده بودند گفتند که اگر واقعاً مسافر باید قیمت واقعی تکت امروز را بدهد پس شرکت آریانا باید 500 افغانی به هر کدامشان پس دهد. آیا پول اضافی که ایشان گرفته اید پس می دهید؟ اما جواب آنها به این درخواست منفی بود.
اینجا است که وقتی هر کسی به هر کسی است و دزدی در این مملکت به هیچ محدوده ای ختم نمی شود، حتی شرکت های هواپیمایی نیز می دزدند آن هم در روز روشن و کسی نیست به آنها بگوید، به چه حقی تاوان اشتباه شما را باید مردم بدهند؟
البته شاید این ایراد نابجایی باشد چرا که اگر در این مملکت وقت و پول مردم ارزش داشت (که حتی جان مردم نیز ارزش ندارد)، هیچ گاه نمی شد که شما را ساعت 6 صبح برای پرواز به فرودگاه بخواهند و بعد در ساعت 3 بعد از ظهر بگویند که پرواز لغو شده، بروید فردا بیایید. و هیچ کس هم هیچ کاری از دستش بر نیاید.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

پست 70: شاعرم من شاعرم من شاعرم

شعر و شاعری که نمایانگر ادبیات و فرهنگ و علم و ادب می باشد از نشانه های هنر و کمال یک جامعه است و مردم جوامع مختلف به شاعران و نویسندگان و ادبای خویش احترام خاصی می گذارند. ما هم در افغانستان از این امر مستثنی نیستیم و سعی می کنیم که به هر نحو ممکنه از وادی شعر و شاعری حمایت کنیم. اما از آنجایی که نمی دانیم چطور باید حمایت کنیم، می زنیم و هر چه شاعران رشته اند پنبه می کنیم.
به طور نمونه اکثر ما خود را چنان شاعر می پنداریم که هر چرت و پرتی را سر هم کرده و به عنوان شعر بیرون می دهیم. به یک نمونه از این اشعارمان توجه کنید:
زمان: هر لحظه از شبانه روز
مکان: هر جایی که رادیو در دسترس شما می باشد
مدرک: رادیو
برنامه: فرقی نمی کند چه برنامه ای با چه مضمونی در حال پخش شدن است. فقط باید برنامه ای باشد که در آن به تلیفون های وارده پاسخ دهند
شبکه رادیویی: آن هم اصلاً اهمیتی ندارد. هر کدام را که دوست دارید می توانید بگیرید
شرح ماجرا:
مجری: بله بفرمایید رادیو *** برنامه خودتان برنامه *** است
پشت تلفن یک نفر (فرض کنید یک مذکر) صحبت می کند: بله، سلام
مجری: بله سلام بیادرک (برادر) قندم. می شه که خودتان ره معرفی کنین
پشت خط: نام مه کاکه نازدار است
مجری (م): بسیار خوب. از کجا به تماس شدین؟
پشت خط (پ): مه از ولایت ***، ولسوالی ***، قریه *** با شما به تماس شدم
م: خو، بسیار خوش آمدن به برنامه خودتان. چی حال و احوال دارن؟
پ: تشکر
م: نگفتن به چی کار مشغولن، وظیفه چی است؟
پ: مه کسب دکانداری دارم
م: چی سودا می کنی
پ: هر چیز که از دستمان برآیه. ای روزا به یک چیز گذران کرده نمی شه
م: خو، چی پیام دارن
پ: مه اول از همه سلامای گرم و صمیمانه خوده تقدیم می کنم به سیما جان، پریما جان، شهلا جان، نور زکی جان، رامین جان، سخی جان وفا، قلندر جان یعقوبی، حبیب الله جان، مونس جان و سایر دوستان و فامیل خود در هر کجا که هستن و حاله صدای مه ره می شنون. امیدوارم استم که خوش و خوشال باشن و مه ره یاد کنن. مه خو اونا ره خیلی یاد می کنم و از صمیم قلب دوستشان دارم. دیگه ایکه می خواستم از پروگرام بسیار مقبولتان تشکر کنم. بسیار آموزنده و مفیده. مه خو شنونده همیشگی شما استم
م: تشکر، بسیار تشکر بیادر.
پ: مه می خواستم یک شعر برایتان بخوانم.
م: خوب است، خوب است بخوانید
پ: سلام گرم من بر خاک پایت، اگر رخصت دهی جانم فدایت، کجا بودی کجا رفتی، چرا مه ره از یاد بردی، نکردی هیچ وقت یاد کاکه نازدارت... تشکر
م: تشکر، تشکر از شعر زیبایتان
پ: تشکر از شما هم تشکر
م: خو شما ره به الله پاک می سپارم، روزتان خوش
پ: خدا نگهدارتان، راستی یک آهنگ فرمایشی هم داشتم. می شه که نشر کنین؟
م: بله صاحب. کدام آهنگ ره بره تان نشر کنیم؟
پ: یک آهنگ از فلم «کهی کهی عاشق نهی» همو که می خوانه ... {در این قسمت از پشت خط صدای انکر الاصواتی می آید که صد رحمت به ...} ای ره تقدیم می کنم به صادق جان، زیبا جان، نسیمه جان در هالند، عبدالغفور جان، نبی جان خالص در بورکینافاسو و زلمی جان در گینه بیسائو
م: آآآآآ، بسیار خوب براتان نشر می کنیم. روزتان خوش. خدانگهدار
پ: خدا حافظ
{در این قسمت شما ممکن است هر آهنگی از هر جای دنیا و به هر زبانی بشنوید اما آن آهنگ فرمایش شده را نخواهید شنید}
...
نظایر این گونه تماسها و خواندنها بسیار است و شاید دقیقه ای نباشد که رادیو را روشن کنیم و این چیزها را نشنویم. حتی اگر یک رادیو در حال پخش اخبار است می توانیم موج دیگری را بگیریم و این چیزها را بشنویم. نمی خواهم بحث محتوی برنامه های رادیو و تلویزیون را پیش بکشم چون مجال دیگری می طلبد. نکته مورد نظر من این نوع شعر دوستی و شعر خوانی و شعر سازی ما مردم است.
حتی می توانیم به سطح شهر کابل و نزدیک پل باغ عمومی و سینما پامیر برویم و کست ها و آهنگ هایی را بشنویم که در آنها نه تنها بویی از شعر به مشام نمی رسد بلکه چنان محتویات سخیف و پستی دارند که انسان حیا می کند آن را به خانه ببرد و برای خانواده خود پخش کند. امثال این خواندن ها هم کم نیستند. می ترسم که رعایت ادب را به جا نیاورم به همین دلیل از ارایه توضیحات بیشتر در مورد این شعرها و آهنگ ها خودداری می کنم.به هر صورت هر چند آمار رسمی وجود ندارد اما می توانم بگویم که افغانستان بیشترین تعداد شاعرانی را دارد که سواد ندارند. متأسفانه مدرک ثبت شده ای برای دلیل این گفته وجود ندارد اما شواهد آن را در هر چند دقیقه یک بار به راحتی می توانیم بشنویم و ببینیم.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

پست 69: شهر = قریه؟

اصطلاحات ما مردم بسیار جالب است. بگذریم از اینکه بسیاری از کلمات و اصطلاحات را از زبانهای دیگر گرفته ایم و با اینکه خودمان برای آن کلمه داریم، از لغات خارجی استفاده می کنیم. این بار نمی خواهم راجع به تقابلات زبانی این مملکت بنویسم. بلکه نکته دیگری به ذهنم آمده.
به کار بردن کلمات در این دیار چیز غریبی است. مثلاً من هنوز نتوانسته ام تشخیص بدهم که فرق سرک، جاده، کوچه و شاهراه با هم چیست. بارها شنیده و به کار برده ایم «سرک کابل – هرات» و «شاهراه کابل – هرات» که هر دو یک مسیر را نشان می دهد یا«سرک سینما پامیر» و «جاده میوند» که باز هم نشان دهنده یک مسیر واحد هستند یا «کوچه دوم دست چپ» و «سرک دوم سمت چپ». با این تفاسیر من به این نتیجه رسیده ام که در زبان ما مردم، سرک، جاده، شاهراه و کوچه یک معنی می دهد.
نمونه دیگر اینکه اگر دقت کنیم می بینیم که شهرداری کابل در روزنامه ها برای پروژه معروف «شهر جدید ده سبز» داوطلبی برگزار می کند. آخر من یکی نفهمیدم بالاخره آنجا «شهر» است یا «ده». تا جایی که من کم سواد خوانده ام بین شهر و ده تفاوتهای فاحشی وجود دارد. اما اینجا شهر و ده با هم یک معنا می دهد.
یا اینکه به رودخانه کابل می گوییم «دریا». اگر به فرهنگهای لغات فارسی مراجعه کنیم می بینیم که «دریا» برای خود مشخصاتی دارد. بگذریم از اینکه در «دریای کابل» آب نیز پیدا نمی شود.
و از این نمونه ها بسیار است...

پست 68: بگیر بگیر اقتصادی

پارلمان افغانستان می خواهد قانون مالیات را وضع نماید. نه تعجب نکنید! جدی جدی می خواهد قانون وضع کند آن هم قانون مالیاتی! فکر نکنید این خبر نادرستی است. پارلمان افغانستان گاهی اوقات کارهای خود را نیز انجام می دهد. چه خیال کرده ایم!؟ فقط یک نکته کوچک این میان هست و آن اینکه خدا به دادمان برسد.
باز می پرسید چرا؟
پرسیدن ندارد. همین که بشنویم پارلمان می خواهد قانون تصویب کند خودش مصیبتی عظیم است.
باز هم می پرسید چرا مصیبت؟
ای بابا! آخر چطور عظمت این مصیبت را درک نمی کنید؟ عزیزان دل! توجه نمایید که پارلمان «افغانستان» می خواهد قانون تصویب کند. خداوند این میان باید چند چیز را به خیر بگذراند که فقط از بابت یک بند این قانون بر سرمان خواهد آمد. سایر بندها بماند.
1- گفته می شود که مالیات بر درآمد در این قانون بیست درصد است. از آنجایی که در این مملکت معمولاً کسی حاضر نیست برای دیگری دل بسوزاند و کسی هم حاضر نیست که از مفاد خود بگذرد و ضمناً در این میان کسانی هستند که از آب گل آلود ماهی می گیرند، لذا با احترام به کلیه روزی یابندگان، اتفاقات زیر رخ خواهد داد:
الف – تاجری که وارد کننده بوده، قیمت کالا را بالاتر می برد تا حداقل بتواند سود سابق خود را به دست آورد و از آنجا که برای اینگونه تاجران، بالارفتن قیمت به نشانه بالاتر رفتن سرمایه گذاری است، لذا مازاد سرمایه گذاری خود را نسبت به قبل حساب کرده و سود آن را بر روی کالاها می کشند.
ب- فروشنده عمده ای که از وارد کننده می خرد هم باید سود قبلی را به دست آورد و هم سود سرمایه گذاری اضافه خود را. لذا این یکی هم قیمت بالاتر می برد.
ج- با فرض اینکه جنس در مرحله بعد به دست فروشنده پرچون برسد، او هم همین بلا را بر سر جنس آورده و بدین ترتیب تورم تنها 10 درصد و بیست درصد نخواهد بود بلکه باید منتظر گرانی سرسام آور باشیم ان شاءالله
2- از آنجایی که نمایندگان محترم احتمالاً خواهند دانست که تورم به وجود خواهد آمد، لذا معاشهای خود را بلندتر می برند تا گرانی بر مزاج شریفشان اثر نکند.
3- پس از اینکه معاشهای نمایندگان بالاتر رفت، بزرگان دولتی نیز به خود آمده و برای اینکه کلاهشان را باد نبرد آنها نیز در زد و بندی مسالمت آمیز بر معاشهای خود خواهند افزود البته کمی هم جنجال خواهد شد اما خیر است. مشکل به زودی با پادرمیانی حل می شود. ملت نگران نباشند لطفاً.
4- کارمندان رشوت خور دولتی که معاش عادی می گیرند، با دیدن اوضاع و اینکه مسلماً می دانند به معاش آنها 10 یا 20 درصد اضافه نخواهد شد، قیمت رشوت را بالاتر برده و چون همه چیز در این مملکت سیر صعودی دارد، نرخ رشد رشوت آنها بالاتر از نرخ تورم خواهد شد.
5- شرکت های ساختمانی هم که اوضاع را چنین می یابند و مجبورند معاش بیشتر به انجینران و کدر مسلکی خود بدهند، قیمت پروژه های ساختمانی را بالا می برند. در نتیجه قیمت کرایه ساختمان بالاتر خواهد رفت.
6- در این میان آنهایی که نه انجینر هستند، نه وکیل، نه رییس، نه دکان دار و نه رشوت خور و متأسفانه تعدادشان هم کم نیست و شاید اکثریت باشند باید با مشکلات عدیده دست و پنجه نرم کنند. لذا گرسنگان و بیجا شدگان بیشتری تحویل جامعه داده خواهد شد و آقای کرزی قبل از پایان سال دوباره باید برای گدایی تشریف ببرد ممالک مترقیه و اندکی قرض بگیرد تا ملت در سالیانی که می آید و خدا می داند که ایشان و ما زنده باشیم، آن قرضه ها را پس بدهد. به من و شما و آقای کرزی چه مربوط که آیندگان چه می شوند!
خلاصه اینکه در این میان همه شروع به گرفتن از یکدیگر می کنند. و اصطلاحاً به این می گویند «بگیر بگیر اقتصادی»

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

پست 67: این یکی هم مزید بر آن یکی

مردمان قدیم که دیگران را نصیحت می کردند می گفتند که اگر افتاده ای دیدی، دستش بگیر. اما ما مردمان جدید می گوییم اگر افتاده ای دیدی، یک لگد هم تو بزن که دیگر از جایش نتواند بلند شود
باور نمی کنید؟ این حقیقت کار ما است. این حقیقت کار اکثریت ما مردم است. پدیده عریانی است که کتمان کردنش عبث است. حتی آنچنان شده ایم و به این موضوع خو و عادت کرده ایم که اگر خودمان نیز افتاده باشیم سعی می کنیم کاری کنیم که دیگران نیز ما را له کنند و آن وقت اسمش را می گذاریم عزت داری کردن و عزت گرفتن. می گویید نه؟
مثالش را می آورم. امروز به منزل یکی از دوستان دعوت بودیم برای مراسم ختم قرآن شریف به مناسب درگذشت مادر کلانش.
باز هم توضیح می خواهد یا همین قدر کافی بود؟
نه؟
مثل اینکه باید توضیح بدهم یا اینکه باید فریاد برآورم که
آخر یکی نیست به ما جماعت بفهماند که حالا که یک مصیبت جانی حاصل شده، دیگر چرا باید یک مصیبت مالی را نیز بر دوش دیگران بیاندازیم یا بر دوش خود بقبولانیم.
درد فراق یک عزیز کم است که اطرافیان و دوستان خانواده مرحوم یا مرحومه دور ایشان را می گیرند و بساط بخور بخور راه می اندازند که چه؟
که یعنی اینکه این یک مصیبت کم بود، مصیبت خرج و مخارج تعزیه و ختم و نان دادن عده ای دیگر هم روش
اگر پذیرایی نکنیم و اقسام مراسم و هفتم و چهلم و سالگرد و این چیزها را برگزار نکنیم که مردم زبانشان از طول سرک کابل – هرات هم بلندتر شده و عیب جویی می کنند که عجب خانواده و افراد خسیس و تنگ نظری هستند، حتی یک مراسم ختم نگرفتند!
اگر هم مراسم بگیریم و آن را ساده برگزار کنیم، می گویند دیدی چه آبرو ریزی کردند، اگر نمی توانستند درست پذیرایی کنند چرا مراسم گرفتند؟
قدیمیهای ما اگر چه کم سواد و دور از وادی تمدن و دانش امروزی بودند اما فکر کنم آدمتر و عاقلتر از ما بودند.
... لطفاً به کسی بر نخورده باشد ...

پست 66: یکی بیاید کلمه «آرایش» را معنا کند

هر نژاد و ملتی خواص دورنی و بیرونی مخصوص به خود را دارند. یکی از جمله این خواص، ظاهر مردم است که عواملی مانند ارث (ژنتیک)، آب و هوا، گرما و سرما، ارتفاع، حتی محیط زیست و پاکی و سترگی محل زندگی و رفاه و سایر مسایل در ظاهر جسمی و شکل و قیافه افراد تأثیر مستقیم دارند. شرایط گذشته و حال جغرافیایی و اجتماعی افغانستان طوری بوده است که اگر به مردم کوچه و بازار نگاه کنی عموم شکل و قیافه ها را شکسته و پژمرده می یابی.
تا اینجا مشکلی نیست. بلکه بحث بر سر این است که با اینکه عده زیادی از زنان این دیار نسبت به سایر کشورها از زیبایی ظاهری کمتری برخوردارند و حتی به قول برخی بسیار زشت هستند (که البته از دیدگاه بنده تمام مخلوقات خداوند زیبا هستند و این زیباسنجی ما است که نسبی است) در مصرف ناصحیح لوازم آرایشی آنچنان افراط می کنند که به قول یکی از دوستان اگر یکی از آنها فقط صورت خود را بشوید وزنش به نصف تقلیل پیدا می کند.
نکته مهمتر اینجاست که با این کار نه تنها زیباتر نمی شوند بلکه حتی زشت تر نیز دیده می شوند اما نمی دانم چرا باز هم بر این کار خود اصرار دارند.


صحیح است که «خدا زبباست و زیبایی را دوست دارد» اما آخر یکی نیست به اینها بگوید شما که با این کار همان اندک زیبایی موجوده خود را نیز بر باد می دهید، چه اصراری بر این کار آن هم از نوع غلیظش دارید؟ آیا تاکنون قبل و بعد از آرایش کردن در آینه به خود نگاه کرده اید؟ این چه اصراری است که حتماً باید لبانتان به رنگ آلبالو باشد و چشمهایتان به زنگ صورتی و مژه هایتان فر نود درجه خورده باشد؟
در بسیاری از اوقات زیبایی به سادگی است نه آرایش هفت قلم.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

پست 65: نانت کم بود یا آبت نمی دادند؟

اینجا افغانستان است. کشوری که هیچ چیز آن به هیچ چیز دیگرش نمی خورد. موترهای آخرین مدلی را می بینی که از دور می آیند اما وقتی به کنارت می رسند چنان انسانهای چرکی و چتلی داخلش نشسته اند که دلت از فن آوری و نو آوری بیزار می شود یا دلت به حال کسانی که آن همه عمر و پول مصرف کرده اند تا چنین موتری طراحی کنند می سوزد که اگر چنین صحنه ای را ببینند دیگر دست و دلشان به کار نمی رود.
ساختمانهای چنان زیبایی را می بینی که هیچ چیز از یک قصر کم ندارند اما هنگامی که داخلشان می روی، در تابستان از گرما و در زمستان از سرمای بیش از حدشان به تنگ می آیی چرا که بدون در نظر گرفتن استندرد و فقط از کانکرت ساخته شده اند.
وارد دانشگاه می شوی و از دیدن آن همه افراد جویای علم و کمال مشعوف می شوی اما کافی است سری به پشت ساختمان بزنی تا ببینی یکی از اساتید همین دانشگاه که لقب پوهاند هم بر خودش مانده است (یا با سیستم غلط این مملکت مانده شده است) در گوشه ای نشسته و به امر تخلی مشغول است.
و در همه گوشه و کنار این مملکت می بینی. مسلمانانی را که روزی پنج وقت نماز می خوانند اما هنوز نمازتان تمام نشده به دیگری فحش و دشنام می دهند یا هزار کار دیگر.
اما این همه مقدمه چینی را چرا نوشته ام؟
زیرا امروز در سایت بی بی سی مطلبی را خواندم که شهروند ربوده شده آلمان – افغان در هرات توسط گروگانگیرها کشته شده حتی با اینکه برای آزادی وی مبلغ چهل هزار دالر آمریکایی نیز پرداخت شده است. گفتن چهل هزار دالر به زبان ساده می آید و گرنه بسیاری از مردم این مملکت و حتی این دنیا خیال داشتن یک پنجم آن را نیز نمی توانند در سر بپرورانند.
اطمینان دیگری که دارم و مقدمه طولانی ام مربوط به همان می شد این است که گروگان گیران حتماً قبل از کشتن این بنده خدا در سر وقت نمازشان را خوانده بودند و آداب مسلمانی را که همانا غسل و وضو هم جزو آن است به جا رسانده بودند.
اما دلم از جای دیگه ای درد دارد. آخر یکی نیست به این شهروند آلمانی – افغانی که بگوید (که البته گفتن دیگر فایده ندارد چون دیر شده) که بیکار بودی برگشتی؟ مگر آنجا چه کم و کاستی داشت؟ در آن قاره نانت نبود یا آبت نبود که دست از آنجا شستی و آمدی در مملکت اسلامی که نه اسلامش به اسلام می ماند و نه بسیاری از انسانهایش بویی از انسانیت برده بودند؟
در آنجا اگر به قول یا اعتقاد مزخرف برخی از ما مسمانان، مردمش آخرت ندارند حداقل دنیا را که دارند. مسیحیان و یهودیان و سایر ادیان هر کاری بکنند حداقل دیگر مانند ما مسلمانان دسته جمعی به آبروی و اساسات دین و دنیای خود صدمه نمی زنند. ما که با این اوصاف نه دنیا داریم و نه از داشتن آخرت نیک و عاقبت خیر خود اطمینان داریم. وقتی هم که اوضاع و احوال اینجا را دیدی چرا ماندی و برنگشتی تا اینکه عده ای مسلمان پیدا شوند و تو را به آن دنیا انتقال دهند؟
دیگر چه باید گفت. دلمان از کجای این مملکت خون نیست که از این یکی خون شود.
خداوند این قربانی را نیز از گروگان گیران به کرمش قبول بفرماید.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

پست 64: قاضی شریح و طلحه و خالد برابرند

مانده بودم برای این بار چه بنویسم. از طرفی نمی خواهم مطلب تکراری بنویسم و از طرف دیگر آنقدر گرفتارم که وقت ندارم به امورات جنبی و دید و بازدید دوستان و حضور در جمع بزرگان علم و ادب برسم. نشسته بودم و با خودم به حال و اوضاع این مملکت می اندیشیدم که یاد شعری افتادم که نمی دانم شاعرش کیست. بنابراین بدون اجازه ایشان قسمتهایی از شعرش را درج می کنم که به فراخور روز و حال ما ملت است. اگر عزیزی نام شاعر را می داند در قسمت نظرات بیان کند
این روزها بزرگ شدیم و بزرگتر---------از بره های گله ما کیست گرگ تر؟!
بس کن! بس است ما! چقدر ما و چند ما؟---------چوپان گرگ خوردة قلاده بند ما
هی هی زنان به گلة بی سگ درون دشت ---------چوپان کجاست؟ گله ام از دشت برنگشت
چوپان دروغگوست که گرگان گرسنه اند ---------باور نمی کنیم بزرگان گرسنه اند
چوپان ز گرگ، گرگ ز چوپان بزرگت ---------روبه ز گرگ، شیر ز روباه گرگتر
پایان تلخ قصه به خون خفت مزرعه---------وقتی گوزن مرد برآشفت مزرعه
چشم گوزن لقمة دندان گرگ بود ---------چوپان پیر، نوکر خان بزرگ بود
خون می چکد ز چنگ که دندان رها کند---------چوپان بهانه است، بگو خان رها کند
خان صاحب مزارع زرین گندم است---------این راست نیست، باور بیمار مردم است
مردم نشسته اند در آوار کوخها---------در کاخ، خان نشسته و شیخ الشیوخها
مانده است در شکوه شب کاخهایشان---------از گله گوزن فقط شاخهایشان
هین! جو فروش نان جوین می خورد مگر---------ناقوس زهد غصه دین می خورد مگر؟!...
... فردا که مو ز ماست کشد روز حشر حق--------- قاضی شریح و طلحه و خالد برابر است
واعظ سزاست تیغ کشد از نیام خویش---------جای خطابه ای که گرفتار منبر است
سر را به تیغ و نیزه و خنجر حوالت است---------محراب و تیغ در پی مرد عدالت است...

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

پست 63: رسم زنان کابل

چند وقت پیش با چند تن از دوستان و فامیل رفته بودیم سالنگ. جایی را برای استراحت و تفریح انتخاب کردیم. جایی که ما انتخاب کردیم حالت فامیلی داشت و کنار رودخانه چند خیمه برپا شده بود که به کرایه داده می شد. ما هم یکی از آنها را کرایه گرفتیم. اتفاقاً در کنار ما چند فامیل دیگر نیز بودند که شامل پسرها و دخترهای جوان و خانمهای کلان سال تر نیز می شدند. با چند تن از آقایان جهت اینکه خنکی رودخانه را حس کنیم پاچه را تا زانو بالا زده و کنار رود نشستیم و پاهایمان را به خنکای آب سپردیم. فامیلهای کناری هم که قبل از ما آمده بودند در حال آب بازی و ریختن آب به سر و لباس یکدیگر بودند و مخصوصاً اینکه خانمهایشان بیشتر از آقایان در حال تفریح و آب بازی بودند. عده ای با لباس پاکستانی، عده ای با پیراهن و دامن، عده ای با چادری و اکثراً نیز بدون چادری.
توجه خاصی به آنها نداشتیم. آنها به کار خویش مشغول بودند و ما نیز به لذت بردن از سردی آب و یادآوری خاطرات و گپ و گفت خودمانی.
گذشت تا اینکه وقت نان چاشت شد و چون هوا گرم بود پس از استراحتی کوتاه دوباره هوس گذاشتن پای در آب کردیم. و دوباره کنار رود نشستیم و به لذت بردن از سرمای آب سالنگ ادامه دادیم. یک وقت دیدیم کسی دارد کسی یا کسانی را صدا می کند. صدایش زنانه بود اما از جانب فامیل ما نبود. لذا حتی سر خود را برنگرداندیم که ببینیم چه کسی چه کسی را صدا می کند. همانگونه که نشسته بودیم یه طفل حدود ده ساله از پشت سر نزدیک ما آمد و گفت که فامیلی که در چادر کناری که نسبت به چادر ما دورتر از رودخانه قرار دارد صدایمان می کند. سرمان را به عقب برگرداندیم که ببینیم چه می گویند اما چیزی از ما خواستند که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاوریم.
بله. همان خانمهایی که اکثراً بدون چادری تا چند لحظه قبل جلوی چشم ما آب بازی می کردند و صدای خنده و جیغشان همه جا را پر کرده بود به دلیل اینکه در آن زمان درون خیمه نشسته بودند و برخی چادری بر سر نداشتند از ما خواستند که جایمان را عوض کنیم و به جای دیگه ای برویم. حق بدهید که واقعاً تعجب کنیم. حتی یکی از اقوام که سالیانی است در دیار اروپایی و شهر های زیبا رویان و نیکو تنان زندگی می کند نزدیک بود عصابی شود و چند جمله نثارشان کند اما ادب اجازه این کار را نداد و بدون اینکه چیزی بگوییم و فقط با نوعی نگاه «عاقل اندر سفیه» به درون خیمه خود باز گشتیم چرا که در این دیار رسم است که مردان نباید با زنان خانه نشین یا به قول معروف «سیاه سرها» بگو مگو یا همان قال مقال کنند.
جالب اینجا است که در آن سمت رودخانه هم افراد و فامیلهای دیگری هم نشسته بودند و حتی اینکه خیمه ها از سمتی که رو به رودخانه بود هیچ پرده و حفاظی نداشت اما با این اوصاف آن خانمهایی که نمی دانم چه لقبی باید به آنها داد از ما خواستند که جای خود را عوض کنیم.
نمی دانم بد دلی و بی نزاکتی و نا فهمی تا چه حد می تواند در بین ما مردم نفوذ کند که عده ای در شرایطی به دیگران محرم باشند و تنها چند لحظه بعد و در همان شرایط به هم نامحرم باشند و نباید دیده شوند؟
این هم یک رسم جالب مخصوصاً در کابل است که بارها می توان شاهد بود که زنان در هنگام راه رفتن در سرک ها چادری به سر دارند اما همین که داخل یک موتر حتی غیر شیشه دودی نشستند چادری را از سر خود می گیرند، گویا شیشه مانع دیده شدنشان می شود یا شاید دیده شدن سر برهنه ایشان از خلال شیشه اشکالی ندارد.
این چگونه رسم و آیینی است؟ من که هنوز نتوانسته ام دلیلش را بیابم

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

پست 62: مکافات عمل

از قدیم گفته اند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو

برای این موضوع می خواستم مطلب بنویسم اما دیدم داستانی که آقای عطاءالله مهاجرانی (وزیر سابق فرهنگ و ارشاد ایران) از سرگذشت خودش نوشته جالب تر از نوشته بنده کم سواد است. این دنیای مادی هم جایی برای مکافات دارد.
می توانید نوشته ایشان را در لینک زیر بخوانید:
http://mohajerani.maktuob.net/archives/2008/09/30/1093.php

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

پست 61: فراموشکار ترین ملت دنیا

ما ملت مسلمان افغانستان در طول تاریخ ثابت کرده ایم که هر بادی که بیاید موافق آن می رویم و اگر جهتش عوض شد جهتمان را به همان سمت عوض کرده و به باد قبلی فحش و نفرین نثار می کنیم. بعد از مدتی هم که آبها از آسیاب افتاد یاد همه بادهای گذشته می افتیم و از اثرات شگرف و فواید آن بادها قصیده ها می سراییم و داستانهای نیک تعریف می کنیم.
این روزها سالگرد کشته شدن یا به قول بسیاری از مردم «شهید شدن» داکتر نجیب الله است. حالا این چه ربطی به پاراگراف اول دارد؟ عرض می کنم.
اگر یادمان باشد (که حتماً هست مگر اینکه خود را به فراموشی زده باشیم) سالیانی پیش شخصی به نام صدام حسین پیدا شد که با کمک دوستان خویش جنگی را به راه انداخت که در آن نه به عرب رحم کرد نه به عجم. پس از مقدادیری تصفیه داخلی، از ایران شروع کرد و از فارس و لر و ترک و کرد و عرب ساکن ایران را به خاک و خون کشید. سپس به دنبال مسایل داخلی خود حتی به کردهای کشور خود هم رحم نکرد و حمله شیمیایی به حلبچه از مصادیق بارز نسل کشی وی است که در تاریخ ثبت و ضبط شده. در آون دوران اکثر کشورهای عربی مانند عربستان و سایرین از وی حمایت می کردند حال با هر چیزی که می توانستند. آن زمان صدام به عنوان قهرمان عرب مطرح شد.
چند سال پس از پایان جنگ ایران، همان جناب صدام به کویت حمله کرد و عربهای آنجا را به زانو درآورد. در همان هنگام کشورهای دیگر که منافع خود را در خطر دیدند به یاری عرب جماعتان برخواسته و نیروهای صدام را از کویت بیرون راندند و اگر خاطرمان باشد (که بعید می دانم به خاطر سپرده باشیم) شیوخ و علمای عرب، صدام را کافر نامیدند و علیه وی فرمان جهاد هم صادر کردند و همه با هم وی را لعن و نفرین می کردند.
گذشت تا اینکه بالاخره جناب بوش تصمیم گرفت که دیگر صدام بر روی کره زمین نباشد. و همین شد که صدام از حکومت ساقط و پس از چندی اعدام شد. اینک چه شده؟ چیز خاصی نشده. فقط پس از اعدام صدامی که جنایتهای مختلف بشری را انجام داده، اکنون عکسهایش به عنوان شهید اسلام در سراسر افغانستان و برخی جاهای دیگه دنیا پخش شده است در حالی که وی را در حال نماز و عبادت نشان می دهد و اینک بسیاری از ما مسلمانان نادان (متأسفانه کمله نادان توصیف حقیقی اعمال ما است) وی را شهید دانسته و عکس و تقویمهایش را به در و دیوار خانه و دکانمان می زنیم و برایش بهشت برین آرزو می کنیم. گویی هیچ اتفاق خاصی رخ نداده و صدام در ملکوت اعلا با شهدا و صالحین و زعمای بزرگ همنشینی دارد.
دقیقاً شبیه همین کار را برای داکتر نجیب کرده ایم و می کنیم. باز هم نمی دانم چرا، اما بسیاری از ما دیگر به یاد نمی آوریم که در دوران ریاست جمهوری داکتر نجیب و سایر ریاست های وی در جاهای دیگر، چه بلاها که بر سر این مردم نیامد و چه روح هایی که به دستور وی از تن به در برده نشدند. البته هستند هنوز کسانی که به یاد می آورند فریاد شیون زنان و کودکانی را که پدران و پسران و برادرانشان توسط همین داکتر نجیب تنها به جرم عقیده کشته شدند و دیگر هیچ اثری از آنان به دست نیامده است. اما اکنون ما ملت قهرمان و شهید پرور عکسهای وی را به در و دیوار می زنیم و بسیاری او را شهید خطاب می کنیم.
با این اوصاف علی الاصول باید به این نتیجه رسید که حافظه ملت افغانستان یکی از ضعیف ترین و کند ذهن ترین حافظه های ملتهای دنیا در تمام قرون و اعصار است. چرا که هنوز نسل کاملاً عوض نشده که می بینیم همه چیز برعکس می شود و در نظر ملت افغانستان یکی از عرش به فرش فرستاده می شود و پس از مدت کوتاهی از فرش به عرشی بالاتر صعود می کند.
و این فراموشی همچنان ادامه دارد.