۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

وای به روزی که بگندد نمک

سلام

«شکر خدا ما که مسلمانیم». این جمله‌ای است که همه ما و شما یا آن را بسیار تکرار کرده‌ایم یا بسیار شنیده‌ایم. اما حقیقت را همه می‌دانیم که نه به این حرف اعتقاد داریم و نه عملمان به آن می‌ماند. لقلقه زبان در دهانی است که فقط بوی تعفن می‌دهد. (به کسی بر نخورد). صریح می‌گویم. تاریخ قدیم و معاصر افغانستان و جهان در پیش چشم ما است. تفاوت چند صد هزار سال نوری این چهار دیواری سیاسی با چند صد کیلومتر یا چند هزار کیلومتر به لحاظ فرهنگ، علم، ادب، هنر، اقتصاد، سیاست و هر زمینه دیگری که بشود در تصور آورد، به عیان روشن است و به نهایت قابل لمس.

اما هنوز بر همان طبل تو خالی مسلمانی خویش میکوبیم و بدتر از آن اینکه خود را در شمار دیگرانی می‌دانیم که آنچنان از ما فاصله گرفته‌اند که نور هم با آن سرعت خود نمی‌تواند ما را به آنها برساند. ادعایمان به آسمان می‌رسد و عمق نگاهمان به نوک دماغ هم نمی‌رسد.

البته هستند در این میان آنهایی که خود را می‌شناسند و همین که بتوانند کاری کنند که در درون، خود را در مسیر راهی که دیگران رفته و بسیار جلو افتادگان افتاده‌اند ببینند، باز وضعشان خوب است. اما درد دل من از آنهایی است که نامشان جهانی است ولی کردارشان در حد کودکان عصر انسانهای نخستین هم نیست.

کرزی صاحب با آن یال و کوپالی که بر دوش دارد، دم از دموکراسی و دستاورد می‌زند، اما در پشت پرده دل به حرف چهار نفر هم قوم و زبانی دارد که کور هستند و خود را بینایان و روشنفکران این سرزمین می‌دانند. (ما تا قبل از این فکر می‌کردیم کرزی صاحب فقط کر است، اما مثل اینکه کور هم بوده و ما نمی‌دانستیم.) شاهد مثال می‌خواهید؟ مگر عیانتر از این داریم که تمام وزارتخانه‌ها و سازمانها و ارگانهای حساس و حیاتی کشور به دست یک قوم (چرا باز ناخواسته می‌خواهم سانسور کنم؟ عادت شده است! البته این عادت را در ما نهادینه کرده‌اند. منظورم صریح و رک این است که تمام یا اکثر ریاستها و وزارتها و ارگانهای حساس به دست قوم پشتون) افتاده است و هنوز هم می‌خواهند بر سایر شاهرگهای حیاتی و غیر حیاتی که در دستشان نیست بتازند و در چنگال قدرت خود بیاورند و دست دیگران را چه حق داشته باشند، چه نداشته باشند، از آنجا دور کنند.

بزرگانی از اطرافیان کرزی مانند اشرف غنی احمدزی، انور الحق احدی، عمر ذاخیل وال، هدایت امین ارسلا و نظایر اینها را که بنگری، همواره دم از برابری و برادری و عدالت و شایسته سالاری می‌زنند، اما وقتی بوی تعفن کردارشان به مشام می‌رسد، تازه می فهمی که در پس پرده به چه چیزی فکر می‌کنند و چه مرام و مسلکی دارند. نه به کس مجال بزرگ شدن می‌دهند، و نه آنهایی را که از قوم و تبار و زبان خودشان نباشند به بزرگی می‌رسانند حتی اگر از هیچ قوم و قبیله و دسته و نژاد و گروه و منطقه و زبانی حمایت نکند یا وابستگی داشته نباشد.

درمانده‌ام از اینکه چطور اینان که خود را در سطح جهانی برجسته می‌دانند و از ادعای ریاست جمهوری بگیر تا منشی عمومی سازمان ملل را دارند و سالیان سال در همان چند هزار کیلومتر آنطرفتر زیسته‌اند و خوب می‌دانند که دلیل پیشرفت آنها و پسرفت ما چیست، باز هم نمی‌خواهند به همان راه بروند و می‌کوشند که فقط به هم کیشان و هم زبانان و هم قومی‌های خویش برسند. و خود نیز خوب می‌دانند که همین کار باعث شده که اینک افغانستان اینی باشد که می‌بینیم و خودشان اگر در اطرافشان چندین گارد مسلح نباشد، فکر هم نمی‌توانند بکنند تا چه رسد به خواب. اما باز هم مرغشان یک پا دارد و اگر به چشمشان تلسکوپ هم ببندید حداکثر فقط لوله آن را می‌بینند.

یک جانبه اگر نگویم، بسیاری از بزرگان و رهبران و روشنفکران سایر اقوام و زبانها و فرهنگها و ریشه‌های این مرز و بوم هم همینگونه می‌نگرند، چون مجبور شده‌اند که اینگونه بنگرند. از اینان نیز بخاری بلند نمی‌شود که خود غرق در همین زد و بندهایی شده‌اند که پارادایم‌های این مرز و بوم برایشان ایجاد کرده است.

نه به آنها اعتماد می‌شود و نه آنها به دیگران اعتماد می‌کنند. این وسط، افغانستان مرداب گندیده‌ای است که هر چه بیشتر دست و پا بزنیم، بیشتر در آن فرو می‌رویم. هم پشتون، هم هزاره، هم تاجیک هم هر کسی با هر ریشه‌ای. با این رویه، هیچ کس را یارای گریز و فرار نیست. آنها که سنگین‌ترند و ریشه بیشتری برای خود در این گندآب دست و پا کرده‌اند، بیشتر و سریعتر فرو می‌روند. این قانونی است که یک قادر بی‌همتا نوشته است و از آن هیچ گریزی نیست. و قانون او هم نه تبدیل می‌شود، نه تحویل، نه قابل استفسار است نه قابل اضمحلال.

روی سخنم با آنانی نیست که در اینجا نام برده‌ام تا اشاره کرده‌ام. چرا که آنان را چنان غرق در شادی کوتاه یا دست و پا زدن عبث و بیهوده می‌بینم که فکر نمی‌کنم به این راحتی و با جملاتی کسی که نه پشتون است، نه هزاره، نه تاجیک است، نه ازبک، نه پشه ای، نه نورستانی، نه علی‌زی است، نه نورزی، نه ظاهر شاهی است، نه رفیق، نه کرزی مآب است، نه کورزی نشان، نه همدست دزد است، نه شریک قافله، نه مسلمان است، نه نامسلمان، بلکه بنی‌بشری است که دست اجبار تقدیر او را در این سرزمین به دنیا آورده تا شاهد درد و رنج و ظلم و ستم مسلمان و نامسلمان و پشتون و هزاره و تاجیک و عرب و عجم باشد، به راهی که نکو است برگردند.

روی سخن من با آنانی است که در پشت سر خود تمام پلها و نشانه‌های مذهب، زبان، قوم، منطقه و نژاد را پشت سر گذاشته‌اند. آنانی که می‌دانند و می‌دانند که می‌دانند. آنان که نیامده‌اند تا بمانند، بل آنان که آورده شده‌اند، تا خود به پای خود بروند.

اینجا به دنبال کسی که می‌گوید «چه کسی می‌خواهد من و تو، ما نشویم؟ خانه‌اش ویران باد!» نگردید.

اینجا به دنبال قومی که برادر باشد، هم اندازه و برابر، نگردید.

اینجا به دنبال جنسی که هم پایه دیگری باشد، نگردید.

اینجا به دنبال رنگی که زیبایی‌اش را در ترکیب با دیگر طیف‌ها بداند، نگردید.

اینجا به دنبال شوری که شعور داشته باشد، نگردید.

اینجا به دنبال خشتی که داوطلب سنگ بنا باشد، نگردید.

اینجا به دنبال هیچ چیز درست نگردید.

اگر خود را نشان می‌دهید، به آنهایی که جلو رفته‌اند نشان دهید. مطمئن باشید کسی را خواهند فرستاد تا شما را با خود ببرد تا با هم سرعت بیشتری بگیرید.

بشتابید که آن قافله، بس نرم و شتابان می‌رود. هر آنچه می‌جویید، آنجا و با آنان بجویید.

warp-speed-1

2 comments:

احسان سلام گفت...

همه چیز را پوست کنده گفتی.
مثل این که ما سزاوار بدبختی هستیم.

rafiqpoor گفت...

اگر خود را نشان می‌دهید، به آنهایی که جلو رفته‌اند نشان دهید. مطمئن باشید کسی را خواهند فرستاد تا شما را با خود ببرد تا با هم سرعت بیشتری بگیرید.
این جمله یک عالمه مفهوم داره. کاش میشد با به جلوداران ملحق میشدیم.