۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

بیرون کشید باید از ورطه رخت خویش

سلام

احتمالاً تا سلام کردن به عزرائیل چندان فاصله ای نمانده. امیدوارم داکتر صاحبان یادشان باشد که کارد و اره و تیشه را داخل بدن بنده جا نگذارند. چون وقتی داخل قبر بیدار شوم، دردم می گیرد.

عرض شود که پارلمان هم افتتاح شد. حواسم نیست چه می نویسم. تصحیح می کنم: افتضاح شد.

هر چند از قدیم الایام می دانستیم هر جمع ملی که به وجود آید، مسلماً دعواها بر سر قوم و زبان و منطقه وجود خواهد داشت حال می خواهد پارلمان باشد، می خواهد تیم کریکت. ولی باز هم به شعر امیدوار کننده «در ناامیدی بسی امید است» دل بستیم که البته این بار هم نگرفت. این نگرفتن ها احتمالاً به عمر بنده و چهار تا چهل نسل بعد از بنده هم قد بدهد.

این میان البته تنها کسانی که از این وضعیت نفع می برند، هیچ کس نیست. یعنی همه ضرر کرده ایم. پس باید گفت «ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش، برون کشید باید از این ورطه، رخت خویش».

شعری از هادی وحیدی به خاطرم آمد که گویای همین اوضاع و لحظه ها است:

این ابرها عقیم اند، باران نخواهد آمد

دریا! مپیچ بر خود، طوفان نخواهد آمد

ای زخم های مانده در انتظار مرهم

جز زخم، زخم خونی بر جان نخواهد آمد

دیشب پدر دوباره، بی نان به خانه آمد

جایی که سفره خالی است، ایمان نخواهد آمد

سهراب خفته در خون، رسم فتاده از پای

این بار آن تهمتن، از خان نخواهد آمد

جای کمان آرش، رنگین کمان نشسته است

دیگر کمانکشی در میدان نخواهد آمد

بیهوده با چراغت ای شیخ، گرد شهری

زود است زود، امروز، انسان نخواهد آمد

برقرار باشید