یادم می آید در دوران تحصیل در دانشگاه، روزی چند نفر از دوستان برای خرید به مرکز شهر رفتند. بعد از برگشتن واقعه ای را تعریف کردند که به طور خلاصه نقل می کنم.
یکی از دوستان می خواست ساعت بخرد لذا به دوکان ساعت فروشی رفته و یکی از ساعت ها را خوش کرده بود. فروشنده قیمت ساعت مورد نظر او را مثلاً 300 افغانی گفته و دوستم شروع به چانه زدن کرده بود اما فروشنده از قیمت گفته شده هیچ چیز کم نمی کرده تا اینکه بعد از چانه زدن فراوان، دوستم به فروشنده گفته که «شما این ساعت را خیلی کمتر خریده ای پس باید تخفیف بدهی.»
در همین وقت فروشنده با حالتی عصبانی لب به سخن می گشاید که:
«برادر عزیز! من مسیحی هستم. مسلمان نیستم که دروغ بگویم. در دین و فرهنگ ما دروغ گرفتن کار زشت و گناه بزرگی است. من اگر مسلمان بودم قیمت این ساعت را چند برابر می گفتم تا در نهایت به قیمت بسیار بیشتر از ارزشش به شما بفروشم.»
و خلاصه اینکه دوستانم قانع شدند که فروشنده راست می گوید و آنها تهمت ناروایی زده اند.
ما مسلمانان با خود چه کرده ایم؟؟؟؟؟؟؟؟
یکی از دوستان می خواست ساعت بخرد لذا به دوکان ساعت فروشی رفته و یکی از ساعت ها را خوش کرده بود. فروشنده قیمت ساعت مورد نظر او را مثلاً 300 افغانی گفته و دوستم شروع به چانه زدن کرده بود اما فروشنده از قیمت گفته شده هیچ چیز کم نمی کرده تا اینکه بعد از چانه زدن فراوان، دوستم به فروشنده گفته که «شما این ساعت را خیلی کمتر خریده ای پس باید تخفیف بدهی.»
در همین وقت فروشنده با حالتی عصبانی لب به سخن می گشاید که:
«برادر عزیز! من مسیحی هستم. مسلمان نیستم که دروغ بگویم. در دین و فرهنگ ما دروغ گرفتن کار زشت و گناه بزرگی است. من اگر مسلمان بودم قیمت این ساعت را چند برابر می گفتم تا در نهایت به قیمت بسیار بیشتر از ارزشش به شما بفروشم.»
و خلاصه اینکه دوستانم قانع شدند که فروشنده راست می گوید و آنها تهمت ناروایی زده اند.
ما مسلمانان با خود چه کرده ایم؟؟؟؟؟؟؟؟
0 comments:
ارسال یک نظر