سلام
عید فطر در راه است و هفته بعد را کاملاً در تعطیلات به سر می برم. برای آمدن عید معمولاً جشن گرفته می شود، مردم رخت نو می پوشند، عیدی داده می شود و بسیار امور زیبای دیگر به انجام می رسند. اما در بین همه این زیبایی ها من نگاهم به جاهای دیگر می افتد. نمی خواهم از آن چیزها یادی کنم، اما با یک شعر (که شاید قبلاً هم در وبلاگ گذاشته باشم) حرف خودم را می زنم (شاعر این شعر را متأسفانه نمی شناسم). ضمناً شاید هفته آینده نتوانم پستی بگذارم. عیدتان پیشاپیش مبارک.
ياد دارم يك غروب سرد سرد
مي گذشت از توي كوچه دوره گرد
«دوره گردم، كهنه قالي مي خرم
كاسه و ظرف و سفالي مي خرم
دست دوم، جنس عالي مي خرم
گر نداري كوزه خالي مي خرم»
اشك در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شكست
«اول سال است و نان در سفره نيست
اي خدا، شكرت، ولي اين زندگيست؟!»
بوي نان تازه هوش از تن ربود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود!!!
چهره اش ديدم كه لك برداشته
دست خوش رنگش ترك برداشته
سوختم، ديدم كه بابا پير بود
بدتر از اين، خواهرم دلگير بود
مشكل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم خدا آنجا نبود!!!
ناگهان آواز خوب دوره گرد
پرده انديشه ام را پاره كرد
«دوره گردم، كهنه قالي مي خرم
كاسه و ظرف و سفالي مي خرم
دست دوم، جنس عالي مي خرم
گر نداري، كوزه خالي مي خرم»
خواهرم بيرون دويد بي روسری
«آي آقا! سفره خالي مي خري ...؟»