۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

چند دلهره صبحگاهی

صبح که از خواب بلند می شوی، دوست داری روزی پر از شادی و موفقیت در پیش رو داشته باشی. رویت را می شویی و در آینه به خود می نگری که می بینی یک تار موی سفید دیگر نیز بر پیشانی یا پشت گوشت اضافه شده است. با خود می گویی «زندگی است دیگر، چاره ای نیست. اما من هنوز هستم. محکم و پابرجا.»

صبحانه را خورده یا ناخورده بیرون می زنی به امید پیدا کردن لقمه نانی برای خانه یا دیدار دوست و فامیل، یا انجام امور اداری یا هر دلیل دیگر. دختران و پسرانی را می بینی که در حال مکتب رفتن هستند یا اینکه هنوز ساعت به 10 نرسیده، از مکتب بر می گردند. با خود می گویی مشکلات مکتب ها نیز بخیر برطرف می شود.

در سر چهار راهی نمی دانی چراغ سبز است یا سرخ. عادت کرده ای به عبور از بین موترهای لندکروزر که پشت سرش هم دو سه موتر دیگر زوزه کشان می آیند و اگر فاصله یک متری را رعایت نکنی احتمالاً یا توسط موتر یا توسط فیر محافظین به دیار باقی شتافته ای. آن طرف سرک، تازه می بینی چه گرد و غبار غلیظی در هوا پخش شده و گلویت را آزار می دهد. اهمیت نمی دهی چرا که می دانی شهرداری کابل در دو طرف سرک ها نیم متر یا یک متر را خامه رها کرده است جهت معطر نمودن فضا با گرد و غبار.

موتر تونسی می آید و سوار می شوی. اگر کفش هایت را پاک کرده و رنگ زده باشی، مطمئناً اشتباهی استراتژیک مرتکب شده ای. اگر هم لباست را اتو کرده باشی، باز هم اشتباهی مهلک انجام داده ای چرا که در چوکی های دو نفره؛ چهار نفر باید بنشینند و پشت چوکی راننده نیز سه نفر، جمعاً 14 نفر در یک موتر با گنجایش استندرد 6 نفر. اما مهم نیست. مهم این است که موتری برای رسیدن به مقصد پیدا نموده ای و راننده های تونس هم باید امرار معاش نمایند.

در داخل موتر به این می اندیشی که کدام کار عقب افتاده داری یا کدام کار را باید اول انجام دهی یا مشکلات خانوادگی را چطور پشت سر بگذاری. زندگی است دیگر، همیشه همینطور است. اما تو هنوز هستی، محکم و پابرجا.

در یک لحظه صدایی می شنوی و بعد …

خدا رحمتت کند. به انتحاری برابر شدی!!!